کمندکمند، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ماه من

999 روزگی

کمند کوچکم999 روزه شد....زندگی کوچکم خیلی تند و سریع و باعجله داره بزرگ ميشه. ...برای خودش خانمی با شخصیت و فهیم شده ....اونقدر ماه که گاهی ازش میپرسم :کمند شما کی اینقدر بزرگ شدی که من متوجه نشدم. ...و بعد خودم افسوس روز های کودکی دو عشق زیبای زندگیم رو میخورم ....کاش ميشد زمان رو تو هر لحظه ای که میخواستی نگه میداشتی. ...ونمیدونم من تو کدوم یکی از لحظات شیرینی که با دو عشق زندگیم  داشتم نگه میداشتم ...
2 خرداد 1394

آخرین پست 93

از زمانی که به طور خیلی جدی ننوشتم 4.5 ماه میگذره .....نه برای اینکه تنبلی کرده باشم ...نه برای اینکه سرم خیلی شلوغ بود ...برای اینکه یه مدت خودم مریض بودم ....برای اینکه شاید کمند مامان آنقدر شیطون شده که تمام توان وانرژی من و میگیره وموقعی که میخوابه دیگه حسی برای تایپ کردن باقی نمیمونه...برای اینکه کیمیا میره مدرسه وکارهای من مضاعف شده ....نمیدونم شاید هم همه این ها بهانه ای بیش نباشه و مقصر اصلی و ا ی بر و و ا ت س آ پ و..غیره باشن...در هر حال الویت سال جدید رو بر به روز کردن این وبلاگ میذارم همون طور که هر شب خودم رو موظف به نوشتن خاطرات روزانه ام میکنم ...   فاصله دوتا پست آنقدر طولانی شده که نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم...
29 اسفند 1393

سی ماه گذشت

کمند عزیز مامان سی ماه گذشت .....سی ماه از روزی که زمینی شدی وشدی زندگی دوباره ما.... اونقدر روزها زود میگذره که گاهی به خودم میام ومیگم یعنی این دخترک شیطون وپر انرژی همون نوزاد کوچولویی هست که یه روز دلش نمیخواست از بغل مامانش بیرون بره..ولی الان مثل ماهی سر میخوره ویه لحظه هم تو بغل مامانش نمیمونه... کمند سی ماهه من آنقدر توانا شده که بتونه روی کل دیوارهای خونه نقاشی بکشه....کمند سی ماهه من آنقدر توانا شده که خودش هر لباسی که دلش بخواد رو به تن کنه ولی به روش خاص خودش که عکس لباس ها پشت و زیپ شلوارها پشت و کلاه وشال هم که جای خود دارد و گاهی سه تا کلاه روی سر و چندین بلوز و شلوار به پا...و اینکه حتما هم باید از این وضعیت عکس گرفته ب...
5 اسفند 1393

بیشتر عکس

کمند عزیم سلام ببخشید مامانی که ایندفعه اینقدر دیر وبتو آپ کردم همونطور که خودت در جریان هستی عامل اصلیش اثاث کشی به منزل جدید بود و نداشتن اینترنت عامل دوم هم که از قبلی مهمتر بود تنبلی مامان حالا بریم سر موضوع اصلی ...البته که من هر شب تو تقویم خودم اتفاقات روزانه رو ثبت میکنم  ولی خوب .... قضیه از اونجا شروع شد که طی یک تصمیم نه چندان قبلی با بابا منصور قرار شد خونمونو عوض کنیم وبعد از پیدا کردن خونه مورد نظر باید وسایلونو جمع میکردیم که با وجود یک عدد کمند یک سال وده ماهه چه جوری وسایل جمع شد من که هنوز در حیرتم خلاصه بعد ازکلی اذیت شدن برای گرفتن کلید بالاخره روز 10 مرداد اثاث کشی کردیم توی این چند روز اثاث کشی...
16 آبان 1393

شیرین مامان

کمند یک سال وده ماهه من سلام شیطون بلای مامان سلام هرچی از شیطنت وبلا بودنت بگم کم گفتم .آنقدر پر انرژی وناز شدی که هلاک کارات میشم .شیرین زبونی که دیگه نگو داشتیم میرفتیم بیرون چند تا دختر خانم گل که از بچه های مدرسه کیمیا بودند وداشتند از امتحان بر میگشتند ودیدی وبا هیجان زیاد گفتی :إ إ إ  یعنی از روی انیفرم مدرسه ی کیمیا یه شباهت هایی رو تشخیص دادی رفتیم کنار دریا ....داشتی شن بازی میکردی  یه دفعه آمدی میگی :دیدی چیکار کردم؟ صبحانه بهت نوشیدنی پاکتی دادم ..بهم میگی این چیه ؟ میگم:این درشه ......نگاه میکنی به کیمیا میگی:کیا(کیمیا)درش داره مامان زری (مامان بابامنصور )وبابامحمد آمدن خونمون داریم صحبت میکنیم ش...
5 تير 1393

شروع تعطیلات ما

سلام بر همگی دوستان مهربان . سلام به کیمیا وکمند گلم خیلی وقته ننوشتم اصلا نمیدونم تا کجا نوشتم چون نی نی وبلاگ هم نمیدونم چیکار کرد که ترتیب پستام وتاریخاشون جابه جا شد و نمیتونم حتی از روی تاریخ هام متوجه بشم تا کی نوشته بودم ولی خوب فکر کنم تا موقع تعطیل شدن مدرسه ی کیمیا برا ی شروع امتحانات پایان ترم نوشته بودم. بگذریم...... کیمیا جونم امسال به خاطر مسابقات جام جهانی امتحانات زودتر شروع شد .یعنی تو اردیبهشت ماه شروع وسیزدهم خرداد تموم شد که توی این مدت به خاطر شیطنت های کمند بلا معمولا عصر ها میبردمش پارک ویا اینکه به بابا منصور میگفتم زودتر از سر کار بیاد ومیرفتیم پاساژ گردی بدون هدف که کیمیا بتونه درساشو توی آرامش بخونه  ...
24 خرداد 1393

نوروز 93با کلی تاخیر(قسمت اول)

با سلام خدمت دوستان گرامی .قبلا قول داده بودم پست عیدانه بگذارم ولی هرچه سعی میکردم لپ تاپ ورودی های دوربین وموبایلامونو نمیخوند تا اینکه دکتر احسان فرمودند کلا ویندوز باید عوض شود پس درنتیجه پست بدون عکس میگذارم تا بهبودی کامل لپ تاپ که میام وعکس های این پست را در همین پست میگذارم. خوب کمند عزیز مامان  امسال دومین عیدی بود که کنار ما بودی البته که منو شما سومین عیدی بود که با هم میگذروندیم ولی دومین عیدی بود که کنار سفره ی هفت سین مینشستی .روز 29 اسفند که شبش ساعت هشت وخرده ای سال تحویل میشد بابا یی زودتر آمد خونه وشمارو نگه داشت ومن کیمیا رفتیم وسایل هفت سین خریدیم وآمدیم خونه ویه میز هفت سین چیدیم چون اگر سفره هفت سین میچیدیم نمید...
3 خرداد 1393

ممنون خدای مهربونم

ثانیه ها ودقیقه ها وساعت ها وروزها باسرعت تر از اون چیزی که فکرشو بکنم دارن میگذرند وشما عشق کوچولوی زندگیم تند تند وسریع داری بزرگ میشی ومن هم به دنبال بزرگ شدن شما تند وسریع دارم روز به روز پیر میشم .موقعی که تازه راه رفتن وشروع کرده بودی وهیچ چیز وهیچ کس از دستان کوچکت در امان نبود ومن از فرط خستگی حتی نمیدونستم اسمم چیست یه روز به بابا جون گفتم کاشکی الان 12 سال دیگه بود کیمیا داشت برای امتحانای فوق لیسانسش درس میخوند وکمند هم کلاس ششم بود و داشت درسای خودشو میخوند کلی عاقل شده بود ومنم یه چایی ریخته بودم و داشتم متن شیمی یا فیزیکی که ترجمه کرده بودم وبازدید میکردم که ایرادی داره یا نه .....میدونی ان شب بابا جون چی جوابمو داد گفت تو هم ه...
23 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه من می باشد