شیرین زبون ما
سلام به دوستان عزیزم ببخشید که خیلی دیر اپ کردم
توی یک ماهی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد پنج شنبه 30 ابان که اقایون رفتند فوتبال نوبت ما بود که فاطمه ونفیسه جون آمدند خونمون وطبق معمول همیشه آقایونم بعد از فوتبال امدند وشام خوردند وحدود ساعت یک ونیم رفتند چون منصور نمایشگاه شرکت کرده بود زود رفتند که منصور زود بخوابه وفردا به کارش برسه.شنبه رفتم کلاس ورزش ثبت نام کنم که خاله شهلا رو دیدم شهلایی که زمانی که کیمیا وشبنم میرفتند اسکیت هر شب همو میدیدیم وزمانی که بچه ها مسابقه داشتند وبرا تمرین میرفتیم روزی سه بار و الان ازموقعی که کمند یک ماهه بود وآمد دیدنش دیگه ندیده بودمش وای که چقدر خوشحال شدم به خصوص که گفت خونشون داره نزدیک خونمون میشه وقرار گذاشتیم تو آینه قرآن خونمون وببری الهی خونه خوبی براتون باشه شهلا جون. مامانم خونشونو ن و عوض کردن وای که چقدر خاطره توی اون خونه داشتیم از خواستگاری .نامزدی و به دنیا آمدن کیمیا و........تا به دنیا آمدن کمند وتولد یک سالگی کمندم شب آخری که رفتیم برای بار آخر خونه روببینیم چقدر دلم گرفت میخواستم بزنم زیر گریه ولی خیلی خودم کنترل کردم انگار با تمام آجرهاش خاطره داشتم .کیمیا رفته بود که به قول خودش برای بار آخر حیاط وببینه که دیدم داره گریه میکنه حق دادم بهش چون بیشتر از اونی که خونه خودمون باشه خونه مامان اینا بود یا درست تر بگم کیمیا رو بیشتر مامان وبابا بزرگ کردن تا من ومنصور ..امیدوارم منزل جدید برا مامان بابا خوب باشه وراحت باشن به خصوص که از بدو تولدشون تا الان اولین تجربه آپارتمان نشینیشونه.از کمند بگم که بلا شده بلا هر چی میگیم پشتمون تکرار میکنه رفته بودیم رستوران منتظر بودیم تا غذا آماده بشه حوصلش سر رفت برا اینکه آرومش کنم منوی غذا رو باز کردم وعکس غذاها رو نشونش میدم ومیگم به به ویک دفعه پایین منو یه دانل داگ دیدم نشونش دادم میگم ببین جو جو داره منو رو از من گرفبه به کیمیا میگه دو دو دایه وای که آنقدر ذوق کردیم وبوسه بارون که بچه کلافه شد هر موقع بهش چیزی میدم میگه ممو مامایی ومن تا عرش میرم وبر میگردم داریم میریم خونه عمم از اول هر موقع جوراب پاش میکردم می گفتم جورابامونو وشیم بیرمممم بعد خودم جواب میدادم دد تااینکه خودش یاد گرفت جواب بده حال بعد از جواب دادنش میگفتم کجا بریمممم خودم جواب میدادم بابا جون چون عاشقه بابامه واگر بابام خونه باشه دیگه هیچ کاری با هیچکس نداره وهر جای خونه بابا بره کمندم میره وآب وبه به هم از دست با بام میخوره .خلاصه بعد از اینکه چند وقتی داشتم با با جون رو بهش یاد میدام یه روز توماشین بودیم بی تابی می کرد برا ی اینکه ساکتش کنیم میگفتیم بریم بابا جون بعد از چند بار تکرار گفت بابا وبعداز دو سه ثانیه بعدش گفت اووونتاگفت من وکیمیا کلی براش دست زدیم و خودش هم کلی خوشحال شد وفکر کر د که بازیه وپشت هم می گفت بابا ...... اوووون وما واقعا از ته دل خوشحال میشدیم شب رفتیم خونه بابا اینا هرچی بهش گفتیم کمند بابا جون بگو هیچی نگفت ومام فکر کردیم یادش رفته ولی وقتی دوباره توی ماشین نشستیم دیدیم نه خیلی خوب یادشه ولی فکر میکنه این بازیی ایکه مخصوص توی ماشین تا یک هفته همین بازی بود تا اینکه حالا با آگاهی کامل به پدر بزگاش می گه بابا اون وبه مامان بزرگا مامان اون . به کیمیا میگه مامان به منصورم بابا ولی تازه دو سه روزه به من میگه مامان .خلاصه جگری شده خوردنی وتا دلتون بخواد شیطون .دوستای گلم لب تاپم مشکلی پیدا کرده که نمیتونم عکس بذارم.امیدوارم پست بعدیم وباعکس بیام پیشتون