آخرین پست 93
از زمانی که به طور خیلی جدی ننوشتم 4.5 ماه میگذره .....نه برای اینکه تنبلی کرده باشم ...نه برای اینکه سرم خیلی شلوغ بود ...برای اینکه یه مدت خودم مریض بودم ....برای اینکه شاید کمند مامان آنقدر شیطون شده که تمام توان وانرژی من و میگیره وموقعی که میخوابه دیگه حسی برای تایپ کردن باقی نمیمونه...برای اینکه کیمیا میره مدرسه وکارهای من مضاعف شده ....نمیدونم شاید هم همه این ها بهانه ای بیش نباشه و مقصر اصلی و ا ی بر و و ا ت س آ پ و..غیره باشن...در هر حال الویت سال جدید رو بر به روز کردن این وبلاگ میذارم همون طور که هر شب خودم رو موظف به نوشتن خاطرات روزانه ام میکنم ...
فاصله دوتا پست آنقدر طولانی شده که نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ...
عمو ناصر برای همیشه از ای را ن رفت ...کیمیا امتحانات ترم اول کلاس هشتم رو با معدل 20 گذروند ...وکماکان در راه دکتر ارتودنسی در رفت وآمد است...قرار بود تا آخر سال دندان هاشو باز کنه ولی دیروز دکتر گفتند بعد از عیدکلاس موسیقی هم به سطح پیشرفته رسید واز بعد از عید ساز دیگه ای رو شروع میکنه و فقط ماهی یکبار این کلاس رو میره....اواخر اسفند هم یک کنسرت درون آموزشگاهی داشتند که من به خاطر وجود پراز عشق کمند دو که ساله نمیتونم شرکت کنم وفقط فیلمی که توسط بابا منصور عزیز گرفته میشه رو میشینم بار ها و بار ها میبینم و از وجود کیمیای عزیزم لذت میبرم واز داشتن چنین دختری به خودم میبالم
کمند عزیز مامان هم با شیرین زبونیهاش دلمونو برده ...بهش میگم اسمت چیه ؟میگه :کمند ...میگم کمندِ؟میگه :زندگی ...چون شب ها تو اتاق خودش میخوابه ..بعد از ظهر ها میارم پیش خودم میخوابونمش که از نظر محبت کمبودی حس نکنه ..میگه مامان بغلم کن ...بغلش میکنم ...تا خوابش ببره ولی تا یه تکون کوچیک میخورم سریع میگه بغلم کن ومن باید آنقدر به یک پهلو بخوابم تا خوابش سنگین بشه...
سر کوچمون یه پارکه ...چند روزی که هوا خوب بود بردمش پارک ...روز های بعد که میخواستیم بریم تا میرسیدیم نزدیک پارک میگفت :نگی بریم بریما...ومنکه این حرف ها رو از کجا یاد گرفته...هین طور پشت سر هم صحبت میکرد ..بهش میگم زبون کمند و من باید بخورم اینقدر قشنگ حرف میزنه ..میگه زبون من و نخوریاااا
رفتیم مدرسه کیمیا ...کلی با ناظم ها و معلم پرورشی کیمیا صحبت کرده و یکی از ناظمم ها بهش شکلات تعارف کرده...آمده تو ماشین به کیمیا میگه :کیمیا جلال پور بهم شکلات داد ...وما متعجب از اینکه همیشه گفتیم خانم جلال پور و ایشون چه جوری با یه شکلات برداشتن اینقدر زود دختر خاله شد
تنها چیزی که در مورد کمند نگرانم میکنه اینه که خیلی تو بازی بابچه ها شرکت نمیکنه...رفتیم مهمانی یه سرسره وسط اتاق بود تا زمانی که بچه ای نبود بازی میکرد ..ولی تا یکی از بچه ها میومد طرف سرسره کمند بدون هیچ سر و صدایی آروم میرفت و سرش رو به یه بازی یا کار دیگه گرم میکرد...
برنامه دارم برای بعد از عیداسمش و یه کلاس بنویسم که هم تو جمع بچه ها باشه هم یه مقداری هردومون از خونه بیرون بریم و فعالیت اجتماعیمونو شروع کنیم به خصوص خودم که سه ساله خونه نشین شدم سخت
سال 93 ساعت های آخرشو میگذرونه ...امیدوارم سال آینده برای همه سالی پر خیر و برکت باشه
همیشه نگرانتون:مامان ریحانه بابا منصور